هر بار که بغض با تمام دلتنگی اش , به دیواره های گلویم می چسبد و
التماس می کند , یک خاطره در پشت مردمک چشم هایم ,
حلقه می زند....
خاطره ی روزهایی که هیچ کدام از دست هایم , با لرزش های مداوم قلبم , تبانی نمی کردند و استخوان های توخالی پیکره ام را , به سخره نمی گرفتند.... خاطره هایی آبی تر از آسمانی که روزهاست با من بیگانه شده... خاطره هایی از جنس بلور , به همان شفافیت و به همان نازکی... دیگر حتی باران هم از چشم هایم می گریزد. ..
این تکه های سربی که ذره ذره ی قلب مرا تشکیل داده اند , دیگر هیچ کنشی ندارند برای واکنش های احساس... همه ی لحظه هایم با من قهرند...این جا همه با من قهرند...این جا همه دوست دارند با من قهر باشند... این جا همیشه بغض آلود ترین لحظات , با من آشتی اند..
نویسنده » سارا » ساعت 8:41 عصر روز جمعه 90 مهر 8