گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
نویسنده » سارا » ساعت 8:48 عصر روز سه شنبه 90 آذر 8
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!
نادر نادرپور
نویسنده » سارا » ساعت 11:25 عصر روز جمعه 90 آذر 4
دوستان می خندند به نگاهم اما
عاشقان می دانندکه نگاهم محزون خیره بر دهکده ای دور شده
و سر انجام ولی
تو فقط می دانی نام آن دهکده را
نام آن دهکده چیست؟!
جنس آن دهکده قلب من و تو ست
نام آن دهکده هر چیز که هست
مهم آن است که بین من و تو سر زمین مشترک است
و تو هر جا باشی دلمان پیش هم است.
نویسنده » سارا » ساعت 9:44 عصر روز چهارشنبه 90 آبان 25
دیرزمانی است که در تاریکی شب
ذره ذره به دنبالت می گردم
ولی افسوس چه سود
که تو هیچگاه نفهمیدی و ندیدی.
من به این خوشم
به گشتن و جستجویت
کجایی ای یار من
من از گشتن و نیافتن دگر خسته ام
نمیدانم وقتی تو را یافتم دیگر به چه امیدی زنده بمانم؟!
نویسنده » سارا » ساعت 8:25 عصر روز سه شنبه 90 آبان 24
آمدی جانم بسوزی سوختی دیگر برو
آتش جانم شدی دل سوختی دیگر برو
من بیابانی ترین بودم که طور من شدی
سینه سینای عاشق سوختی دیگر برو
آمدم اهلت شوم مکثی کنی نورم شوی
آمدی اهلت به مکثی سوختی دیگر برو
من ید بیضا ندارم من شفا خواهم ز تو
کی شفا دادی پرم را سوختی دیگر برو
آمدی نوری برای مهر و ماه دل شوی
مهر و ماه دل به نارت سوختی دیگر برو
من تو را آرام جان و غمگسارم گویمت
نیست آرامم به غم دل سوختی دیگر برو
خواستم پروانه شمعت شوم زیبای من
بال من خاکسترم را سوختی دیگر برو
منتظر بودم بیایی جان به قربانت کنم
آمدی جانم بسوزی سوختی دیگر برو
دیگر برو برو برو ....
نویسنده » سارا » ساعت 8:14 عصر روز سه شنبه 90 آبان 24
کاش میشد هیچ کس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
نویسنده » سارا » ساعت 10:55 عصر روز پنج شنبه 90 آبان 12
آنها که از دور نگاه میکنند می گویند:تو چه کم داری؟ هیچ!!!
و من باران اشکهایم را در ابرچشمانم پنهان میکنم و با لبخند پوچی به نشانه تایید سر تکان می دهم ....
اما خودم میدانم که هر گاه درون خود را میکاوم به یک غم بزرگ میرسم...
و آن غم نبودن توست !!!
من در کنار همه تو را کم دارم....
نویسنده » سارا » ساعت 10:30 عصر روز دوشنبه 90 آبان 9
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
نویسنده » سارا » ساعت 11:10 عصر روز پنج شنبه 90 مهر 28
هر بار که بغض با تمام دلتنگی اش , به دیواره های گلویم می چسبد و
التماس می کند , یک خاطره در پشت مردمک چشم هایم ,
حلقه می زند....
خاطره ی روزهایی که هیچ کدام از دست هایم , با لرزش های مداوم
قلبم , تبانی نمی کردند و استخوان های توخالی پیکره ام را ,
به سخره نمی گرفتند....
خاطره هایی آبی تر از آسمانی که روزهاست با من بیگانه شده...
خاطره هایی از جنس بلور , به همان شفافیت و به همان نازکی...
دیگر حتی باران هم از چشم هایم می گریزد. ..
این تکه های سربی که ذره ذره ی قلب مرا تشکیل داده اند , دیگر هیچ
کنشی ندارند برای واکنش های احساس...
همه ی لحظه هایم با من قهرند...این جا همه با من قهرند...این جا همه
دوست دارند با من قهر باشند...
این جا همیشه بغض آلود ترین لحظات , با من آشتی اند..
نویسنده » سارا » ساعت 8:41 عصر روز جمعه 90 مهر 8
عجب حس غریبی است بودن و ماندن در این دنیا
عجب روزگاری است
روزگاری که در آن کس نمی شناسد کس
روزگاری که در آن زنده ها مرده اند
عجب دنیایی است
دنیایی که در آن زنده بودن جرم است
و همه ی انسانها ادای زنده بودن دارند
عجب انسانی است
عجب دنیایی است
عجب روزگاریی است
و عجب خدایی است
نویسنده » سارا » ساعت 2:37 عصر روز یکشنبه 90 شهریور 27